زندگی رسم خوشایندیست
خیلی وقت بود که میدانست مادر رفتنی است. از همان روزی که بعد از تعطیلات عید پا به مطب دکتر گذاشتند و دکتر بدون اینکه ملاحظه ی کسی را بکند، با آن لحن تند گفت: الان وقت اومدنه؟ الان که دیگه کار از کار گذشته؟ و مرد، برای یک لحظه نگاه نگران مادر را دید و برق اشکی که با شنیدن حرف دکتر، در چشمهایش درخشید و چادری که توی صورت کشیده شد. ازهمان روز فهمید مادر از دست رفتنی است. بعد از اینکه مادر و خواهر را با هزار کلک از اتاق دکتر بیرون کرد تا راجع به آن غده ی لعنتی، سوال کند.همان شبی که تا صبح پلک روی هم نگذاشت و فقط به خرچنگ بزرگی فکر کرد که جایی عمیق ریشه کرده بود و میخواست هرطور شده مادر را از آنها بگیرد. تمام خاطرات کودکی و بزرگسالیش در کنار مادر در ذهنش مرور شد. روزهای خوش کودکی، روضههای خانهی مادربزرگ، روزهای مدرسه و چشمهای نگرانی که همیشه آخرین اتفاق، قبل از رفتن بود. چقدر از مادر خاطره داشت. دوران سربازی چه همه دلتنگش بود و آن روز برفی به یاد ماندنی که دو نفری، در کافهای سنتی آش رشته خورده بودند! چقدر یکدفعه دلش برای همهی آن روزها تنگ شده بود! روزهایی که خسته و گلهمند از کار به خانه میرسید و یک استکان چای داغ و یک لبخند مادر، کافی بود تا همه غمهای عالم را از دلش پاک کند! بالشش خیس اشک بود. نور نقرابی سحر به داخل اتاقش سرک میکشید و او هنوز گریه میکرد. چه حس غریبی داشت. چطور میتوانست جبران یک عمر محبت او را بکند؟ اصلا فرصتی برای جبران باقی مانده بود؟ باید با مادر مدارا میکرد. نباید میگذاشت چیز زیادی از مریضیش بفهمد. باید به او دروغ میگفت و به زندگی امیدوارش میکرد. باید تا جان در بدن داشت، به مادر خدمت میکرد... عصرها خسته از کار به خانه برمیگشت و او را برای مداوا به بیمارستان میبرد. مادر توی راه برایش حرف میزد. از دردهایش شکوه میکرد. خسته بود و دلتنگ. از قدیم میگفت. از بچهها گله میکرد. میگفت و میگفت و او فقط به زمزمهی آرام و قشنگ صدایش گوش میداد واز فکر این که یکی از همین روزها، شنیدن یک لحظهی این صدا، آرزوی همهی عمرش شود، میخواست گریه کند....غصهها را توی دلش میریخت و برای رسیدن آن روز شوم، انتظاری کشنده را تجربه میکرد. مادر روز به روز بدتر میشد. خرچنگ حالا از لانه اش بیرون آمده بود و بر بیشتراندام نحیف مادر فرمانروایی میکرد. قدرتش آنقدر زیاد شده بود که حتی نای حرف زدن را از او گرفته بود. ولی باز هم دلش به این خوش بود که مادر هست. با همان چشمهای دلواپسی که از توی رختخواب به او خیره میشود. و با قلبیی سرشار از عشق که هنوز با همهی وجود برای آنها میتپد. تا رسیدن آن صبح!... مثل همهی آن روزها، با دلهره خانه را ترک کرد. دست و دلش به کار نمیرفت. انگارهمهش منتظر شنیدن یک خبر بود. و بالاخره خبر در قالب پیامکی کوتاه برایش آمد: زود بیا خونه! حال مامان خرابه! پیامک از طرف برادر بود. فوری تماس گرفت و آن طرف خط فقط صدای گریه توی گوشی پیچید..... سراسیمه خود را به خانه رساند. مادر آنجا در رختخواب بود. مثل همهی این روزهای آخر ولی اینبار با چشمهایی که دیگر نگران هیچکس و هیچچیز نبود: قسمت نبود با تو کمی گفتگو کنم/ با این دل شکسته تو را روبرو کنم/ قسمت نبود که لحظهی سنگین رفتنت/ با اشکها مسیر تو را جستجو کنم/ از یادها گذشتی و در باد گم شدی/ باید تمام عمر تو را آرزو کنم...
Design By : Pichak |